شکرگزاری ها * ابهامات* سوالات * حرف دل با خـــــدا

سوالات زیادی هست که چرا ... حکمت های زیادی نمی دونم .....تلاش هایی که نتیجه متوجه نشدم و ..

شکرگزاری ها * ابهامات* سوالات * حرف دل با خـــــدا

سوالات زیادی هست که چرا ... حکمت های زیادی نمی دونم .....تلاش هایی که نتیجه متوجه نشدم و ..

بایگانی
آخرین مطالب

۲ مطلب در آذر ۱۴۰۴ ثبت شده است

یه روز قبل عروسی اومده 

یهو از در وارد شده چرا نرفتی آرایشگاه برای فردا عروسی آماده باشی

گفتی عروسی نمی‌رم که تو میخوای برو 

شروع کرده اخم و تخم 

میمون هی چایی و تخمه و .... میارم 

میگه نمی‌خوام نمی‌خوام

 

تا شب اخلاق گوه‌اش تحمل کردم 

 

تو گوشیش دیدم ننه بهش زنگ زده برای همین سگ‌اهلاق شده 

 

فردا که روز عروسی بود اومد خیلی ساده نمی‌ریم عروسی؟ 

فقط همین!!!!! 

آنقدر تعجب کردم یعنی چی؟ امروز که روز عروسی چرا اصرار نمیکنه بریم 

دوباره دیدم ننه صدیقه خیرررررندیده اش زنگ زده)الهی خدا عذاب این دنیا و اون دنیاش زیاد کنه که با زنگ هاش آتیش میندازه هم ننه اش هم رحمت اله عوضی که اونم خدا عذابش هزار برابر کنه ان‌شالله) 

 

 

فهمیدم هان ننه اش زنگ زده که نمی‌رن عروسی 

حالا یا بخاطر سرما یا دورررر بودن تالار 

 

مرتیکه عوضی چهل سالش شده هنوز ننه باباش خیرندیده خدا جوابشون بده باید تعیین کنن چکار کنه 

و سگگگگگ بشه بیاد خونه 

 

 

 

حالا امروز 

یعنی فردای عروسی 

دوباره سگ اخلاق اومده 

خب امروز دیگه چشه؟؟؟ پی پی تو روحش 

یه تومن بده بدم پاتختی🙄🙄🙄🙄🙄

 

 

ابی الهی به حق حضرت ابوالفضل هر قطره اشکی از من در آوردی از خودت و بالاخص خواهرات در بیاد طعمش قشنگ بچشی 

ابی الهی از ته دل میگم هر اخمی به من کردی هر تلخی به من کردی هر بار به یه بهانه 

الهی تلخی بیفته تو زندگی اون خواهرات و تو ببینی و عذااااب بکشی 

ابی شب جمعه است از خدا می‌خوام هر چی روح من فشردی با سگ اخلاقی هات خدااا صدبرایر به خودت و به اونی که با حرفش تو رو انداخت به جون من همون عذاب بهتون بده 

حلال اون نمیکنم 

خدا از خودت و خانوادت و اون فامیل های که تو رو انداختن به جون من ازشون نگذره و چنان عذاب این دنیا و اون دنیا بده که طعم تلخش بچشن 

دیگه بسه هرچی تحملت کردم 

خدا تلخی و زهری که سالها در زندگی به من دادی توی خلق خودت پدرت مادرت و خواهرات و اون فامیل هات که گفتم بچشانه 

 

 

 

  • بنده خدا

یه بار یه عروسی نرفتیم 

چون من نرفتم دخترای ذحی هم نرفتن طبق معمول که فقط چشم میدوزن ببین من میرم یا نه 

حتی خرناز با شکم گنده یه بار اومده بود چون من اومده بودم!!!! 

مگه مجبوری الاغ💩

 

خلاصه من نبودم ابی صبحححخحح فردای عروسی !!! دویده بود پاتختی برده بود تازه دست عروس و تنش هم نداده بود داده بود به مادربزرگ یعنی ننه آقا 

 

یه روز رخی اومد گفتم خرناز و خرمحبوب پاتختی دادن 

گفت نههههه وقتی نرفتن برای چی پاتختی بدن چه پاتختی؟؟؟!!!! 

گفتم پس چرا ابی داده 

مثل همیشه پرو پرو🙄 صاف تو چشمای من نگاه کرد و حرفش عوض کرد و گفت 

نه خب بعضی ها میبرن ما می‌بریم 

(خداااااا چرا من زبونم وااااای نمیکنم بگم الان گفتی فلان😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😓🙂‍↕️ خدااااا) 

 

 

 

حالا گذشت و عروسی پسرعمو تق شده 

همون که ننه و خواهر عنش بیخود و بی‌جهت با من چپ آن 

نه عقد این پسره دعوتم کردن نه حتابندونش 

عروسی کارت دادن اونم حتما یکی دیگه نوشته و دست این دوتا عفریته نبوده 

منم نرفتم عروسی 

بعد دوباره همون قصه همیشگی 

ابی فرداااااش اخماش ریخته چرا؟ 

چون یهو میگه یه تومن بده ببرم پاتختی🙄🙄🙄

 

میگم من عروسی نرفتم خرجمون کمتر شه 

بعد ما چندماه التماس فرمان کردیم یه بن بده آخرسر یه تومنی داد!! 

بعد یه تومن برای یه چیزی میشه بخریم برای خونه 

اما عموت مایه داره یه تومن کجای زندگیش میشه 

مردتیکهههههه 

مردتیکهههه که هر روز میخوای زندگی زهر کنی برای دیگران 

الهی بگم خدا جوابت بده سخت هم بده 

  • بنده خدا